جدول جو
جدول جو

معنی تنگ ظرف - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ ظرف
(تَ ظَ)
مرادف تنک ظرف به کاف تازی. (آنندراج) :
دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا.
صائب (از آنندراج).
ز چشم تنگ ظرف خود به چشمت برنمی آیم
چسان گرداب گیرد بحر را در حلقۀ دامی.
بیدل (از آنندراج).
و حق آنست که در این هر دو بیت محمول بر حقیقت است. (آنندراج) ، پریشان و دلتنگ و ساده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک ظرف و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ سُ)
دهی از دهستان رودبشار است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در:
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان.
سوزنی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنگ روی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ اِ رَ)
دهی از دهستان بوشگان است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 1028 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَ)
دلتنگی و ساده لوحی و بدبختی. (از ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ممدوح بماندند دوسه بارخدایان
زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به تنگ بار و تنگ در و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ)
دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
که کسی تنگ دارد. مقابل کس فراخ. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ رَ)
دهی از دهستان رونیز جنگل است که در بخش حومه شهرستان فسا واقع است و 403 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ ظَ)
خردک نگرش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نظرتنگ. بخیل. کوته نظر:
اشکم که به هر تنگ نظر، گرم نجوشم
آهم که به هر سردنفس، یار نباشم.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مادۀ بعد و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ ظَ)
خردک نگرشنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کوته بینی. بخل. رجوع به مادۀ قبل و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ /تُ نُ ظَ)
سخن چین و نمام و یاوه گو، گول و احمق و ساده دل. (ناظم الاطباء) ، تنک فهم. تنک حوصله. (از آنندراج) :
بر تنک ظرفی چو من بار است تکلیف چمن
خندۀ گل می کند از بی دماغی تر مرا.
رضی دانش (از آنندراج).
و تنگ ظرف به فتح اول و کاف فارسی هم به این معنی آمده. (آنندراج) ، بی عیب و بی ریا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اندک بینی، کوته بینی
متضاد: بلندنظری، حسادت، نظرتنگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخیل، تنگ چشم، خسیس، دون، کم همت، کوته بین، کوته نظر، ممسک، نظرتنگ
متضاد: بلندنظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دره ای در منطقه ی هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
تنگ و کوتاه، بسیار تنگ، جای تنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزاری در دستگاه بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام محلی در ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
باریک نظر، دید باریک، محدودبین
دیکشنری اردو به فارسی